جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت
جانی وحشت زده شد
لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ..
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود ،شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند.فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد.سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست،سکه ها را روی تخت ریخت و شمرد،فقط پنج دلار!
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه اس رفت.جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغتر از آن بود که متوجه بچه هشت ساله شود.
دخترک پاهایش را به هم میزد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد.بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد،رو به دخترک کرد و گفت : چه می خواهی؟
دخترک جواب داد برادرم خیلی مریض است،می خواهم معجزه بخرم...
این داستان واقعی است و در ژاپن اتفاق افتاده است.
شخصی خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضای خالی بین دیوار های چوبی است. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد ; این میخ 10 سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !!! چه اتفاقی افتاده؟ ...
ادامه مطلب ...اثبات وجود خدا
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.دربین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت.آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت :من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.مشتری پرسید : چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شدند؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج وجود داشته باشد.مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.آرایشگر کارش را تمام کرد و
ادامه مطلب ...دعای کشتی شکستگان
یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برساند.دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خداوند نداشتند.چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خداوند نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند. تصمیم گرفتند که جزیره را به 2 قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بردارد تا ببیند کدام زودتر به خواسته هایش می رسد.نخستین چیزی که هر دو از خدا خواستند غذا بود.صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را برطرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد.روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک ...
ادامه مطلب ...آن سوی پنجره
در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود.اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند از همسر-خانواده-خانه-سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت.مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان در آب سرگرم بودند.درختان کهن به منظره ...
ادامه مطلب ...عشق واقعی
زمانی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم،زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند.زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضعیت زندگی آنها آشنا شدم،یک خانواده روستایی ساده بودند با دوبچه: دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک شش گوسفند و یک گاو بود.در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد.صدای مرد خیلی بلند بود و با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می شد.موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد:گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟وقتی بیرون میروید یادتان نرود در خانه را ببندید.درس ها چطور است؟نگران ما نباشید .حال مادر بهتر می شود.به زودی برمی گردیم.... چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دستمرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت:(اگر برنگشتم مواظب خودت و بچه ها باش.) مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطعکرد و گفت: ...
ادامه مطلب ...کفش قرمز
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد : اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه... خدا نکنه
زود قضاوت نکنید ...
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بودند . در حالی که مسافران روی صندلی های خود نشسته بودند ، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد ، فریاد زد : پدر نگاه کن ! درختها حرکت می کنند.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد مسن زوجی جوان نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد : ...
ادامه مطلب ...الاغ مرده
چاک از یک مزرعه دار یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار.
قرار شد که مزرعه دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه دار به سراغ چاک آمد و گفت : متاسفم جوون، خبر بدی برات دارم. الاغ مرده.
چاک جواب داد : ایرادی نداره . همون پولم رو پس بده .
مزرعه دار گفت : نمی شه ، آخه همه اون پول رو خرج کردم.
چاک گفت : باشه . پس همون الاغ مرده رو بهم بده.
مزرعه دار گفت : می خوای باهاش چی کار کنی؟
چاک گفت : می خوام باهاش ...
ادامه مطلب ...