مرکز تفریح و دانلود ( آندروید )

دانلود بازی ، تم ، والپیپر ، نرم افزار و زنگ موبایل ، داستان کوتاه ، تست هوش ، دانستنیها ، SMS و... ( آندروید )

مرکز تفریح و دانلود ( آندروید )

دانلود بازی ، تم ، والپیپر ، نرم افزار و زنگ موبایل ، داستان کوتاه ، تست هوش ، دانستنیها ، SMS و... ( آندروید )

اس ام اس برای استقلالی ها

   

 

۱- ای کاش ای اف سی تعداد تیم های ایران رو در مسابقات لیگ قهرمانان آسیا به ۱۸ تیم افزایش بده تا این قرمزها هم بتونن تو این مسابقه ها شرکت کنند. 


۲-این روز ها همه پرسپولیس را گل باران می کنند شما چطور؟ 


۳-تا دنیا دنیاس آبی تیم ماس ، ما قهرمانیم جام تو دست ماست. 

...

ادامه مطلب ...

دانلود ۱۰ زنگ موبایل

 

دانلود در ادامه مطلب :

ادامه مطلب ...

نامه ای به غضنفر

غضنفر جان سلام ! ما همه اینجا حالمان خوب است. امیدوارم که تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من می گویم و جعفر آقا کفاش برایت مینویسد. بهش گفتم که این غضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند ، آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند . 

وقتی تو رفتی همه ما از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادث خوانده بود که همه اتفاق ها توی 10 کیلومتری خانه ما افتاده است. اینجوری دیگر لازم نیست که هر روز پدرت بیخودی پول روزنامه بدهد. آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همون آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک قبلی را آورده اینجانصب کرده و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون  آدرس قبلی بیان.

آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش 2 بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید دومیش 3 روز. این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید.  

  غضنفر جان ! آن کت و شلوار نارنجی که سفارش داده بودی را مجبور شدم جدا جدا براست پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگیک می کرد . ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم و توی کارتن مقوایی و جداگانه برایت فرستادم.
ببخشید معطل شدی. جعفر جان کفاش رفته بود دستشویی الآن برگشت. 

راستی حسن آقا هم مرد ! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن. حسن آقاهم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبر میکند نفس کم آورد و مرد ! 

شرمنده دیگه... خبر جدیدی نیست. 

راستی غضنفر جان ، خواستم برایت یه خورده پول بفرستم ، ولی وقتی یادم آمد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم .

داستان کوتاه

اثبات وجود خدا 

مردی  برای اصلاح سر و صورتش به  آرایشگاه رفت.دربین کار گفت و گوی جالبی  بین آنها درگرفت.آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند وقتی  به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت :من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.مشتری  پرسید : چرا  باور نمی کنی؟ آرایشگر  جواب داد کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا  خدا وجود ندارد.شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شدند؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی  را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج وجود داشته باشد.مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.آرایشگر کارش را تمام کرد و

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه

دعای کشتی شکستگان 

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برساند.دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خداوند نداشتند.چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خداوند نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند. تصمیم گرفتند که جزیره را به 2 قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بردارد تا ببیند کدام زودتر به خواسته هایش می رسد.نخستین چیزی که هر دو از خدا خواستند غذا بود.صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش  را برطرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد.روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک ...

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه

آن سوی پنجره 

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.تخت او در کنار تنها  پنجره اتاق بود.اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند از همسر-خانواده-خانه-سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت.مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان در آب سرگرم بودند.درختان کهن به منظره ...

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه

عشق  واقعی  

 

زمانی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم،زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند.زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش  می خواست او همان جا بماند.از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک  تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضعیت زندگی آنها آشنا شدم،یک خانواده روستایی ساده بودند با دوبچه: دختری که سال گذشته وارد دانشگاه  شده و یک پسر که  در  دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک شش گوسفند و  یک گاو بود.در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و  هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد.صدای مرد خیلی بلند بود و با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می شد.موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد:گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟وقتی بیرون میروید یادتان نرود در خانه را ببندید.درس ها چطور است؟نگران ما  نباشید .حال مادر بهتر می شود.به زودی برمی گردیم.... چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را  برای  انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن  پیش از  آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دستمرد  را گرفت و  در حالی  که  گریه می کرد  گفت:(اگر برنگشتم مواظب خودت و بچه  ها  باش.) مرد با  لحنی مطمئن و  دلداری دهنده حرفش را قطعکرد و  گفت: ...

ادامه مطلب ...