داستان کوتاه

مردی که فقط می خواست بگوید سیب : 

 

 

می خواست برود،ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند،ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد قلمی نداشت،میخواست بایستد چیزی او را وادار به نشستن می کرد. می خواست بگوید ...


مردی که فقط می خواست بگوید سیب 

 

 

می خواست برود،ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند،ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد قلمی نداشت،میخواست بایستد چیزی او را وادار به نشستن می کرد. می خواست بگوید ،لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. 

می خواست بخندد،تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند،ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد،اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد نغمه اش به سکوت مبدل می شد. می خواست پنجره کلبه اش را باز کند و از دیدن زیبایی ها لذت ببرد،اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به اوخیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. 

می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد. می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته برگردند. 

آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرد. 

دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب