داستان کوتاه

پدر

وقتی 4 ساله بودم : بابا هر کاری میتونه انجام بده.

وقتی 5 ساله بودم : بابا خیلی چیزا میدونه.

وقتی 6 ساله بودم : بابام از بابای تو باهوش تره.

وقتی 8 ساله بودم : بابام هر چیز رو دقیق نمیدونه.

وقتی 10 ساله بودم : ...


شدر گذشته زمانی که بابام بزرگ می شد همه چیز متفاوت بود.

وقتی 12 ساله بودم : خوب طبیعیه پدر در آن مورد چیزی نمیدونه ، اون برای به خاطر آوردن کودکیش خیلی پیر است.

وقتی 25 ساله بودم : پدر کمی درباره آن اطلاع دارد. باید اینطور باشد ، چون او تجربه زیادی دارد.

وقتی 35 ساله بودم : بدون مشورت پدر کوچک ترین کاری نمیکنم.

وقتی 40 ساله بودم : متعجبم که پدر چگونه این جریان را حل کرد. او خیلی عاقل و دانا بود و دنیایی تجربه داشت.

وقتی 50 ساله بودم : اگر پدر اینجا بود همه چیز را در اختیار او قرار میدادم و در این باره با او مشورت میکردم. خیلی بد شد که نفهمیدم او چقدر فهمیده بود. میتوانستم خیلی چیزها از او یاد بگیرم.