۴ شعر از سهراب سپهری


 

در قیر شب 

دیر گاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است.

بانگی از دور مرا می خواند،

لیک پاهایم در قیر شب است.

رخنه ای نیست در این تاریکی

در و دیوار به هم پیوسته.

سایه ای لغزد اگر روی زمین

نقش و همی است زبندی رسته.

نفس آدم ها

سر به سر افسرده است.

روزگاری است در این گوشۀ پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است.

دست جادویی شب

در به روی من و غم می بندد.

او به من می خندد.

نقش هایی که کشیدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندوه.

طرح هایی که فکندم در شب،

روز پیدا شد و با پنبه زدود

دیر گاهی که چون من همه را

رتگ خاموشی در طرح لب است.

جنبشی نیست در این خاموشی

دست ها ، پاها در قیر شب است

 

 

 

دود می خیزد 

 

دود می خیزد ز خلوتگاه من.

کس خبر کِی یابد از ویرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن

کِی به پایان می رسد افسانه ام؟

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر.

خویش را از ساحل افکندم در آب،

لیک ژرفای دریا بی خبر.

بر تن دیوارها طرح شکست.

کس دگر رنگی در این سامان ندید.

چشم می دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید.

تا بدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته ام،

گر چه می سوزم از این آتش به جان

لیک بر این سوختن دل بسته ام.

تیرگی  پا می کشد از بام ها:

صبح می خندد به راه شهر من.

دود می خیزد هنوز از خلوتم.

با درون سوخته ام دارم سخن. 

 

 

سپیده 

  

در دور دست

قویی پریده بی گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

لب های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید.

در هم دویده سایه و روشن.

لغزان میان خرمن  دوده

شب تاب می فروزد در آذر سپید.

همپای رقص نازک نی زار

مرداب می گشاید چشم تر سپید.

خطّی ز نور روی سیاهی است

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.

دیوار سایه ها شده ویران.

دست نگاه در افق دور

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید. 

 

 

مرغ معمّا 

دیر زمانی است روی شاخه این بید

مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.

نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی.

چون من در این دیار، تنها، تنهاست.

گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست،

مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.

روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،

بام و در این سرای می رود از هوش .

راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،

قالب خاموش او صدایی گویاست.

می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار،

پیکر او لیک سایه ــ روشن رویاست .

رسته ز بالا و پست بال و پر او .

زندگی دور مانده:موج سرابی .

سایه اش افسرده بر درازای دیوار .

پرده دیوار و سایه : پرده خوابی.

خیره نگاهش به طرح خیالی .

آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست.

دارد خاموشی اش چو با من پیوند ،

چشم نهانش به راه صحبت  کس نیست.

ره به درون می برد حکایت این مرغ:

آنچه نیابد به دل خیال فریب است.

دارد با شهرهای گو شده پیوند

مرغ معمّا در این دیار غریب است.