مرکز تفریح و دانلود ( آندروید )

دانلود بازی ، تم ، والپیپر ، نرم افزار و زنگ موبایل ، داستان کوتاه ، تست هوش ، دانستنیها ، SMS و... ( آندروید )

مرکز تفریح و دانلود ( آندروید )

دانلود بازی ، تم ، والپیپر ، نرم افزار و زنگ موبایل ، داستان کوتاه ، تست هوش ، دانستنیها ، SMS و... ( آندروید )

داستانهای کوتاه جالب سری ۲

کوتاه ترین داستان دنیا-آگهی مرگ نوبل و... 

 

 

کوتاه ترین داستان دنیا

  

کوتاه  ترین  داستان  کوتاه  جهان توسط" ارنست همینگوی " نوشته شده است: 

worn for sale: baby shoes never 

برای  فروش :کفش بچه هرگز پوشیده نشد. 

 

 

کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا

  

آخرین انسان زمین تنها در  اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!!!  

 

 

آگهی مرگ نوبل

  

آلفرد نوبل ازجمله افراد معدودی بودکه این شانس را داشت تاقبل از مردن آگهی وفاتش را بخواند ! زمانی که برادرش لودویگ فوت شد روزنامه هابه اشتباه فکر کردند که نوبل معروف(مخترع دینامیت)مرده است.آلفرد وقتی روزنامه های صبح را می خواند با دیدن آگهی صفحه اول میخکوب  شد: (آلفرد نوبل دلال مرگ مخترع مرگ آورترین سلاح بشر مرد!) آلفردخیلی ناراحت شد.با خود فکر کرد: آیاخوب است من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ سریع وصیت نامه اش را آورد.جمله های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه ای برای صلح و پیشرفت های صلح آمیز شود.امروزه نوبل را نه به نام دینامیت بلکه به نام  مبدع جایزه صلح نوبل٫ جایزه های فیزیک  و  شیمی نوبل و ... می  شناسیم.اوامروز هویت دیگری دارد. 

 

یک تصمیم برای تغییر یک سرنوشت کافی است!   

 

 

مرد خوشبخت   

 

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:(نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا  معالجه کند). تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببینند  چطور می شود پادشاه رامعالجه کرد.اما هیچ یک ندانستند. تنها یکی از مردان گفت که فکر می کند می تواند  پادشاه را معا لجه کند.اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید و پیراهنش رابردارید و  تن شاه  کنید شاه معالجه می  شود.شاه پیک هایش رابرای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.آنهادر سرتاسرمملکت سفر  کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی راپیدا کنند.حتی یک نفرپیدا نشد که کاملا راضی باشد.آن که ثروت داشت بیمار بود.آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد و اگر سالم و  ثروتمند بود  زن و زندگی بدی داشت.یا اگرفرزندی داشت فرزندش بد بود.خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و  شکایت کند.آخرهای یک شب پسر شاه از کنارکلبه ای  محقر و فقیرانه رد می شد  که شنید یک نفردارد چیزها یی می گوید:(شکر خدا  که  کارم را تمام کردم سیر و پر غذا خورده  ام و  می  توانم بخوابم و دراز بکشم! چه چیزدیگری میتوانم بخواهم؟) پسر شاه خوشحال شد و  دستور  داد که  پیراهن مرد را بگیرندو  پیش شاه  بیاورند و مرد هرچقدر هم بخواهد به او بدهند.پیک ها برای گرفتن پیراهن  او به کلبه رفتند  اما مرد خوشبخت  آنقدر  فقیر بود که پیراهن نداشت!!!!  

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
ریحانه پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:23 ب.ظ

سلام
داستان کوتاهاتو خوندم خیلی قشنگ بود
حاضری با ما تبادل لینک کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام
حتما .آدرس وبلاگتونو بذارید تا تبادل لینک کنیم
مرسی

Lin پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 ب.ظ http://micorazonhabla.blogfa.com/

خیلی قشنگ بودن. مخصوصا کوتاهترینه

mer30

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد